وژم و وژت
.:: Your Adversing Here ::.
 

جوک

 

1-      زن بداخلاق بدقیافه ای از شوهرش می پرسه : نمار وحشتو چه موقع می خونن ؟ شوهرش می گه : هروقت جمال مبارک حضرت عالی دیده شود !

 

 

2-      مردی با دو فرزند از زن اولش با زنی با دو فرزند از شوهر اولش ، ازدواج کرد و صاحب دو فرزند مشترک شدن. یه روز زن به شوهرش زنگ زد و گفت : عزیزم زود خودتو به خونه برسون ، چون بچه های من با بچه های تو ، دارن بچه های ما رو می زنن !

 

 

3-      تو یه مسابقه کشتی بین گربه ها یه گربه ی ضعیف مردنی همه رو شکست می ده می ره مرحله فیینال و اونجا هم قهرمان می شه. خبرنگارا ازش می پرسن : رمز قهرمانی شما چه بود ؟ گربه ی لاغر می گه : بشوژه پدر اعتیاد ، من بَبرم!

 

 

4-      اولی : من خروس تنبلی دارم که سالی یه مرتبه آواز می خونه ! دومی : این که چیزی نیست خروس تو خیلی زرنگه ، من خروس تنبلی دارم که وقتی خروس همسایه آواز می خونه ، فقط سرشو به علامت تایید بالا و پایین میاره !

 

 

5-      اولی : عموی من دیروز مرحوم شد. دومی : دکتری که معالجش می کرد کی بود؟ دومی : کسی معالجش نکرد ، خودش مرد!

 

 

6-      اولی : علت مرگ برادر معتادت چه بود ؟ دومی : والا علت زندگی برادرم هم معلوم نبود تا چه برسه به علت مرگش !

 

7-      یه بار یه تیمسار می ره بازدید از ارتش ، یه کفاش می بینه می گه : پسر اینجا چکاره ای ؟ کفاش هول می شه می گه تیمسارم کفاش!

 

8-      مردی در بستر بیماری افتاده بود و زنش بالای سرش داشت نامه می نوشت. مرد گفت : زن داری چی می نویسی؟ زن می گه : دارم در مورد سلامتی تو به پدرم نامه می نویسم. بعد از چندی زن از شوهرش می پرسه : راستی کلمه ی قبر رو با "قاف" می نویسن یا با "غین"؟!!!

 

9-      مردی با یه زن زیبا ازدواج کردو وقتی نام زن را پرسی زن گفت : نام من حماره. مرد گفت : این نام را عوض کن چون حمار یعنی خر و اسم درستی نیست. زن نامشو عوض کرد و گذاشت قاطر ! مرد گفت : این دفعه نام تو از اول بهتر شده ولی هنوز از طویله خارج نشدی !


10-   معروف است که وقتی معلم لویی چهاردهم برای او شیمی تدریس می کرد چنین می گفت : اکسیژن و هیدروژن کمال افتخار را دارند که در حضور اعلیحضرت با یکدیگر ترکیب شده و تولید آب نمایند !

  • نوشته : حجت لنگانی
  • تاریخ: شنبه 31 فروردين 1392برچسب:جوک باحال,
  • نامه(طنز)

    روزی مردی به سفر میرود و به محض ورود به اتاق هتل ، متوجه میشود که هتل به کامپیوتر مجهز است . تصمیم میگیرد به همسرش ایمیل بزند . نامه را مینویسد اما در تایپ ادرس دچار اشتباه میشود و بدون اینکه متوجه شود نامه را میفرستد . در این ضمن در گوشه ای دیگر از این کره خاکی ، زنی که تازه از مراسم خاک سپاری همسرش به خانه باز گشته بود با این فکر که شاید تسلیتی از دوستان یا اشنایان داشته باشه به سراغ کامپیوتر میرود تا ایمیل های خود را چک کند . اما پس از خواندن اولین نامه غش میکند و بر زمین می افتد . پسر او با هول و هراس به سمت اتاق مادرش میرود و مادرش را بر نقش زمین میبیند و در همان حال چشمش به صفحه مانیتور می افتد:

    گیرنده : همسر عزیزم

    موضوع : من رسیدم

    میدونم که از گرفتن این نامه حسابی غافلگیر شدی . راستش انها اینجا کامپیوتر دارند و هر کس به اینجا می اد میتونه برای عزیزانش نامه بفرسته . من همین الان رسیدم و همه چیز را چک کردم . همه چیز برای ورود تو رو به راهه . فردا میبینمت . امیدوارم سفر تو هم مثل سفر من بی خطر باشه . وای چه قدر اینجا گرمه  !!

     

  • نوشته : حجت لنگانی
  • تاریخ: شنبه 31 فروردين 1392برچسب:طنز,جوک,حکایت طنز,
  • برنامه نویس و مهندس

    یک برنامه‌نویس و یک مهندس در یک مسافرت طولانى هوائى کنار یکدیگر در هواپیما نشسته بودند. برنامه‌نویس رو به مهندس کرد و گفت: مایلى با همدیگر بازى کنیم؟ مهندس که می‌خواست استراحت کند محترمانه عذر خواست و رویش را به طرف پنجره برگرداند و پتو را روى خودش کشید. برنامه‌نویس دوباره گفت: بازى سرگرم‌کننده‌اى است. من از شما یک سوال می‌پرسم و اگر شما جوابش را نمی‌دانستید ۵ دلار به من بدهید. بعد شما از من یک سوال می‌کنید و اگر من جوابش را نمی‌دانستم من ۵ دلار به شما می‌دهم.
    مهندس مجدداً معذرت خواست و چشمهایش را روى هم گذاشت تا خوابش ببرد. این بار، برنامه‌نویس پیشنهاد دیگرى داد. گفت: خوب، اگر شما سوال مرا جواب ندادید ۵ دلار بدهید ولى اگر من نتوانستم سوال شما را جواب دهم ٥٠ دلار به شما می‌دهم. این پیشنهاد چرت مهندس را پاره کرد و رضایت داد که با برنامه‌نویس بازى کند.

    برنامه‌نویس نخستین سوال را مطرح کرد: «فاصله زمین تا ماه چقدر است؟» مهندس بدون اینکه کلمه‌اى بر زبان آورد دست در جیبش کرد و ۵ دلار به برنامه‌نویس داد. حالا نوبت خودش بود. مهندس گفت: «آن چیست که وقتى از تپه بالا می‌رود ۳ پا دارد و وقتى پائین می‌آید ۴ پا؟» برنامه‌نویس نگاه تعجب آمیزى کرد و سپس به سراغ کامپیوتر قابل حملش رفت و تمام اطلاعات موجود در آن را مورد جستجو قرار داد. آنگاه از طریق مودم بیسیم کامپیوترش به اینترنت وصل شد و اطلاعات موجود در کتابخانه کنگره آمریکا را هم جستجو کرد. باز هم چیز بدرد بخورى پیدا نکرد. سپس براى تمام
    همکارانش پست الکترونیک فرستاد و سوال را با آنها در میان گذاشت و با یکى دو نفر هم گپ (chat) زد ولى آنها هم نتوانستند کمکى کنند.

    بالاخره بعد از ۳ ساعت، مهندس را از خواب بیدار کرد و ٥٠ دلار به او داد. مهندس مودبانه ٥٠ دلار را گرفت و رویش را برگرداند تا دوباره بخوابد. برنامه‌نویس بعد از کمى مکث، او را تکان داد و گفت: «خوب، جواب سوالت چه بود؟» مهندس دوباره بدون اینکه کلمه‌اى بر زبان آورد دست در جیبش کرد و ۵ دلار به برنامه‌نویس داد و رویش را برگرداند و خوابید ...

  • نوشته : حجت لنگانی
  • تاریخ: چهار شنبه 28 فروردين 1392برچسب:,
  • سوال بچه شتر؟

    آورده اند روزی میان یک ماده شتر و فرزندش گفت وگویی به شرح زیر صورت گرفت:

    بچه شتر: مادر جون چند تا سوال برام پیش آمده است. آیا می تونم ازت بپرسم؟

    شتر مادر: حتما عزیزم. چیزی ناراحتت کرده است؟

    بچه شتر: چرا ما کوهان داریم؟

    شتر مادر: خوب پسرم. ما حیوانات صحرا هستیم. در کوهان آب و غذا ذخیره می کنیم تا در صحرا که چیزی پیدا نمی شود بتوانیم دوام بیاوریم.

    بچه شتر: چرا پاهای ما دراز و کف و پای ما گرد است؟ ....

    شتر مادر: پسرم. قاعدتا برای راه رفتن در صحرا و تندتر راه رفتن داشتن این نوع دست و پا ضروری است.

    بچه شتر: چرا مژه های بلند و زخیم داریم؟ بعضی وقت ها مژه ها جلوی دید من را می گیرد.

    شتر مادر: پسرم این مژه های بلند و ضخیم یک نوع پوشش حفاظتی است که چشم ها ما را در مقابل باد و شن های بیابان محافظت می کنند.

    بچه شتر: فهمیدم. پس کوهان برای ذخیره کردن آب است برای زمانی که ما در بیابان هستیم. پاهایمان برای راه رفتن در بیابان است و مژه هایمان هم برای محافظت چشمهایمان در برابر باد و شن های بیابان است... .

    بچه شتر: فقط یک سوال دیگر دارم... ...

    شتر مادر: بپرس عزیزم.

    بچه شتر: پس ما در این باغ وحش چه کار می کنیم؟


  • نوشته : حجت لنگانی
  • تاریخ: چهار شنبه 28 فروردين 1392برچسب:,
  • سه ایرانی و سه آمریکایی(حکایت طنز)

    سه نفر آمریکایی و سه نفر ایرانی با همدیگر برای شرکت در یک کنفرانس می رفتند. در ایستگاه قطار سه آمریکایی هر کدام یک بلیط خریدند، اما در کمال تعجب دیدند که ایرانی ها سه نفرشان یک بلیط خریده اند. یکی از آمریکایی ها گفت: چطور است که شما سه نفری با یک بلیط مسافرت می کنید؟ یکی از ایرانی ها گفت: صبر کن تا نشانت بدهیم.

     
     

    همه سوار قطار شدند. آمریکایی ها روی صندلی های تعیین شده نشستند، اما ایرانی ها سه نفری رفتند توی یک توالت و در را روی خودشان قفل کردند. بعد، مامور کنترل قطار آمد و بلیط ها را کنترل کرد. بعد، در توالت را زد و گفت: بلیط، لطفا! بعد، در توالت باز شد و از لای در یک بلیط آمد بیرون، مامور قطار آن بلیط را نگاه کرد و به راهش ادامه داد. آمریکایی ها که این را دیدند، به این نتیجه رسیدند که چقدر ابتکار هوشمندانه ای بوده است.

     
     

    بعد از کنفرانس آمریکایی ها تصمیم گرفتند در بازگشت همان کار ایرانی ها را انجام دهند تا از این طریق مقداری پول هم برای خودشان پس انداز کنند. وقتی به ایستگاه رسیدند، سه نفر آمریکایی یک بلیط خریدند، اما در کمال تعجب دیدند که آن سه ایرانی هیچ بلیطی نخریدند. یکی از آمریکایی ها پرسید: چطور می خواهید بدون بلیط سفر کنید؟ یکی از ایرانی ها گفت: صبر کن تا نشانت بدهم.

     

    سه آمریکایی و سه ایرانی سوار قطار شدند، سه آمریکایی رفتند. توی یک توالت و سه ایرانی هم رفتند توی توالت بغلی آمریکایی ها و قطار حرکت کرد. چند لحظه بعد از حرکت قطار یکی از ایرانی ها بیرون آمد و رفت جلوی توالت آمریکایی ها و گفت: بلیط ، لطفا..!

  • نوشته : حجت لنگانی
  • تاریخ: چهار شنبه 28 فروردين 1392برچسب:,
  • بستنی خالی(حکایت)

    پسر ۱۰ ساله ای وارد قهوه فروش هتلی شد و پشت میزی نشست . خدمتکار برای سفارش گرفتن سراغش رفت .
    پسر پرسید : بستنی با شکلات چند است ؟
    خدمتکار گفت : ۵۰ سنت .
    پسر کوچک دستش را در جیبش کرد. تمام پول خرد هایش را در آورد و شمرد بعد پرسید: بستنی خالی چند است؟
    خدمتکار با توجه به اینکه تمام میز ها پر شده بود و عده ای بیرون قهوه فروشی منتظر خالی شدن میز ایستاده بودند با بی حوصلگی گفت :۳۵ سنت .
    پسر دوباره سکه هایش را شمرد و گفت :برای من یک بستنی ساده باورید .
    خدمتکار بستنی را به همراه صورت حصاب روی میز گذاشت و رفت . پسر بستنی را تمام کرد و رفت .هنگامی که خدمتکار برای تمییز کردن میز رفت گریه اش گرفت .پسر بچه در کنار بشقاب خالی ۱۵ سنت برای انعام او گذاشته بود!!
    یعنی او با پولهایش می توانست بستنی با شکلات بخورد اما چون پولی برای انعام دادن برایش باقی نمی ماند این کار را نکرده بود و بستنی خالی خورده بود !!!

  • نوشته : حجت لنگانی
  • تاریخ: چهار شنبه 28 فروردين 1392برچسب:,
  • حکایت پیرمرد و کارگر

    پیرزنی برای سفیدکاری منزلش کارگری را استخدام کرد.
    وقتی کارگر وارد منزل پیرزن شد، شوهر پیر و نابینای او را دید و دلش برای این زن و شوهر پیر سوخت.
    اما در مدتی که در آن خانه کار می کرد متوجه شد که پیرمرد انسانی بسیار شاد و خوش بین است.
    او درحین کار با پیرمرد صحبت می کرد و کم کم با او دوست شد.
    در این مدت او به معلولیت جسمی پیرمرد اشاره ای نکرد.
    پس از پایان سفیدکاری وقتی که کارگر صورت حساب را به همسر او داد، پیرزن متوجه شد که هزینه ای که در آن نوشته شده خیلی کمتر از مبلغی است که قبلا توافق کرده بودند.
    پیر زن از کارگر پرسید که شما چرا این همه تخفیف به ما می دهید؟ کارگر جواب داد: «من وقتی با شوهر شما صحبت می کردم خیلی خوشحال می شدم و از نحوه برخورد او با زندگی متوجه شدم که وضعیت من آنقدر که فکر می کردم بد نیست. پس نتیجه گرفتم که کار و زندگی من چندان هم سخت نیست. به همین خاطر به شما تخفیف دادم تا از او تشکر کنم.» پیرزن از تحسین شوهرش و بزرگواری کارگر منقلب شد و گریه کرد. زیرا او می دید که کارگر فقط یک دست دارد.

    نتیجه اخلاقی: با روحیه ی خوب میتوانیم هم زندگی را برای خودمان راحت تر کنیم و هم به دیگران روحیه بدهیم.

  • نوشته : حجت لنگانی
  • تاریخ: چهار شنبه 28 فروردين 1392برچسب:,
  • کلاغ و خرس(طنز)

    يه کلاغ و يه خرس سوار هواپيما بودن و کلاغه سفارش چايي ميده چايي رو که ميارن يه کميشو ميخوره باقيشو مي پاشه به مهموندار.
    مهموندار ميگه چرا اين کارو کردي؟
    کلاغه ميگه دلم خواست پررو بازيه ديگه پررو بازي! چند دقيقه ميگذره باز کلاغه سفارش نوشيدني ميده باز يه کميشو ميخوره باقيشو ميپاشه به مهموندار.
    مهموندار ميگه : چرا اين کارو کردي؟
    کلاغه ميگه دلم خواست پررو بازيه ديگه پررو بازي !
    بعد از چند دقيقه کلاغه چرتش ميگيره. خرسه که اينو ميبينه به سرش ميزنه که اونم يه خورده تفريح کنه..
    مهموندارو صدا ميکنه ميگه يه قهوه براش بيارن قهوه رو که ميارن يه کميشو ميخوره باقيشو ميپاشه به مهموندار مهموندار ميگه چرا اين کارو کردي؟
    خرسه ميگه دلم خواست پررو بازيه ديگه پررو بازي.
    اينو که ميگه يهو همه مهموندارا ميريزن سرش و کشون کشون تا دم در هواپيما ميبرن که بندازنش بيرون. خرسه که اينو ميبينه شروع به داد و فرياد ميکنه.
    کلاغه که بيدار شده بوده بهش ميگه: آخه خرس گنده تو که بال نداري مگه مجبوري پررو بازي دربياري!!



  • نوشته : حجت لنگانی
  • تاریخ: چهار شنبه 28 فروردين 1392برچسب:,
  • حکایت رئیس جوان قبیله

    مردان قبیله سرخ پوست از رییس جدید می‌پرسند: آیا زمستان سختی در پیش است؟
    رییس جوان قبیله که هیچ تجربه‌ای در این زمینه نداشت، جواب میده: برای احتیاط برید هیزم تهیه کنید.
    بعد میره به سازمان هواشناسی کشور زنگ میزنه: آقا امسال زمستون سردی در پیشه؟
    - پاسخ: اینطور به نظر میاد.
    پس رییس به مردان قبیله دستور میده که بیشتر هیزم جمع کنند, و برای اینکه مطمئن بشه یه بار دیگه به سازمان هواشناسی زنگ میزنه: شما نظر قبلیتون رو تایید می کنید؟
    - پاسخ: صد در صد.
    رییس به همه افراد قبیله دستور میده که تمام توانشون رو برای جمع آوری هیزم بیشتر صرف کنند.
    بعد دوباره به سازمان هواشناسی زنگ میزنه: آقا شما مطمئنید که امسال زمستان سردی در پیشه؟
    - پاسخ: بگذار اینطوری بگم؛ سردترین زمستان در تاریخ معاصر!!!
    رییس: از کجا می دونید؟
    - پاسخ: چون سرخ پوست ها دیوانه وار دارن هیزم جمع می کنن!!

  • نوشته : حجت لنگانی
  • تاریخ: چهار شنبه 28 فروردين 1392برچسب:,
  • شاخص اقتصادی از دیدگاه شاه عباس

    مي گويند شاه عباس از وزير خود پرسيد: امسال اوضاع اقتصادي کشور چگونه است؟
    وزير گفت: الحمد لله به گونه اي است که تمام پينه دوزان توانستند به زيارت کعبه روند!
    شاه عباس گفت: نادان! اگر اوضاع مالي مردم خوب بود مي بايست کفاشان به مکه مي رفتند نه پينه ‌دوزان، چون مردم نمي توانند کفش بخرند ناچار به تعميرش مي پردازند، بررسي کن و علت آن را پيدا نما تا کار را اصلاح کنيم.

  • نوشته : حجت لنگانی
  • تاریخ: چهار شنبه 28 فروردين 1392برچسب:,
  • معلم و دانش آموز

    یک خانم معلم ریاضی به یک پسر هفت ساله ریاضی یاد می‌داد. یک روز ازش پرسید: اگر من بهت یک سیب و یک سیب و یکی بیشتر سیب بدهم تو چند تا سیب خواهی داشت؟
    پسر بعد از چند ثانیه با اطمینان گفت: ۴ تا! معلم نگران شده انتظار یک جواب صحیح آسان رو داشت.
    او نا امید شده بود. او فکر کرد : شاید بچه خوب گوش نکرده است ... تکرار کرد: خوب گوش کن، خیلی ساده است, اگر به دقت گوش کنی می‌تونی جواب صحیح بدهی.
    اگر من به تو یک سیب و یک سیب دیگه و یکی بیشتر سیب بدهم تو چند تا سیب خواهی داشت؟
    پسر که در قیافه معلمش نومیدی می‌دید دوباره شروع کرد به حساب کردن با انگشتانش. تلاش او برای یافتن جواب صحیح نبود تلاشش برای یافتن جوابی بود که معلمش را خوشحال کند. برای همین با تامل پاسخ داد: 4 تا !!! نومیدی در صورت معلم باقی ماند و به یادش اومد که پسر توت فرنگی رو دوست دارد. او فکر کرد شاید پسرک سیب رو دوست ندارد و برای همین نمی‌تونه تمرکز داشته باشه. در این موقع او با هیجان فوق العاده و چشم‌های برق‌زده پرسید: اگر من به تو یک توت فرنگی و یکی دیگه و یکی بیشتر توت فرنگی بدهم تو چند تا توت فرنگی خواهی داشت؟
    معلم خوشحال بنظر می‌رسید.
    پسرک با انگشتانش دوباره حساب کرد. و سپس با تامل جواب داد: 3تا!
    حالا خانم معلم تبسم پیروزمندانه ای داشت. برای نزدیک شدن به موفقیتش او خواست به خودش تبریک بگه ولی یه چیزی مونده بود او دوباره از پسر پرسید: اگر من به تو یک سیب و یک سیب دیگه و یکی دیگه بیشتر سیب بدهم تو چند تا سیب خواهی داشت؟ پسرک فوری جواب داد : 4 تا !!!
     خانم معلم مبهوت شده بود و با صدای گرفته و خشمگین پرسید: چطور؟ آخه چطور؟! پسرک با صدای پایین و با تامل پاسخ داد : خانوم اجازه ؟! برای اینکه من قبلا یک سیب تو کیفم داشتم !!!

  • نوشته : حجت لنگانی
  • تاریخ: چهار شنبه 28 فروردين 1392برچسب:,
  • مصاحبه شغلی(طنز)

     


    در پایان مصاحبه شغلی برای استخدام در شرکتی، مدیر منابع انسانی شرکت از مهندس جوان صفر کیلومتر ام آی تی پرسید: «و برای شروع کار، حقوق مورد انتظار شما چیست؟»
    مهندس گفت: «حدود ۷۵۰۰۰ دلار در سال، بسته به اینکه چه مزایایی داده شود.»
    مدیر منابع انسانی گفت: «خب، نظر شما درباره ۵ هفته تعطیلی، ۱۴ روز تعطیلی با حقوق، بیمه کامل درمانی و حقوق بازنشستگی ویژه و خودروی شیک و مدل بالای در اختیار چیست؟»
    مهندس جوان از جا پرید و با تعجب پرسید: «شوخی می کنید؟»
    مدیر منابع انسانی گفت: «بله، اما اول تو شروع کردی.»

  • نوشته : حجت لنگانی
  • تاریخ: چهار شنبه 28 فروردين 1392برچسب:,
  • حکایت گنجشکها

    گنجشک ها

    گنجشکی با عجله و با تمام توان به آتش نزدیک می‌شد و برمی‌گشت‌!

    پرسیدند : چه می‌کنی؟

    پاسخ داد: در این نزدیکی چشمه آبی هست و من مرتب نوک خود را پر از آب می‌کنم و آن را روی آتش می‌ریزم…

    گفتند: حجم آتش در مقایسه با آبی که تو می‌آوری بسیار زیاد است و این آب فایده‌ای ندارد.

    گفت: شاید نتوانم آتش را خاموش کنم، اما آن هنگام که خدا می‌پرسد: زمانی که دوستت در آتش می‌سوخت تو چه کردی؟

    پاسخ می‌دهم: هر آنچه از من بر می‌آمد!!

     

  • نوشته : حجت لنگانی
  • تاریخ: چهار شنبه 28 فروردين 1392برچسب:,
  • حکایت کلاه فروش و میمونها

     کلاه فروشی روزی از جنگلی می گذشت. تصمیم گرفت زیر درختی مدتی استراحت کند. لذا کلاه ها را کنار گذاشت و خوابید.
    وقتی بیدار شد متوجه شد که کلاه ها نیست. بالای سرش را نگاه کرد. تعدادی میمون را دید که کلاه ها را برداشته اند. فکر کرد که چگونه کلاه ها را پس بگیرد. در حال فکر کردن سرش را خاراند و دید که میمون ها همین کار را کردند.
    او کلاه را ازسرش برداشت و دید که میمون ها هم از او تقلید کردند. به فکرش رسید که کلاه خود را روی زمین پرت کند. لذا این کار را کرد. میمونها هم کلاهها را به طرف زمین پرت کردند. او همه کلاه ها را جمع کرد و روانه شهر شد.

    سالهای بعد نوه او هم کلاه فروش شد. پدر بزرگ این داستان را برای نوه اش را تعریف کرد و تاکید کرد که اگر چنین وضعی برایش پیش آمد چگونه برخورد کند. یک روز که او از همان جنگلی گذشت در زیر درختی استراحت کرد و همان قضیه برایش اتفاق افتاد.
    او شروع به خاراندن سرش کرد. میمون ها هم همان کار را کردند. او کلاهش را برداشت، میمون ها هم این کار را کردند. نهایتاً کلاهش را بر روی زمین انداخت. ولی میمون ها این کار را نکردند.
    یکی از میمون ها از درخت پایین امد و کلاه را از سرش برداشت و در گوشی محکمی به او زد و گفت: فکر می کنی فقط خودت پدر بزرگ داری؟!!

  • نوشته : حجت لنگانی
  • تاریخ: چهار شنبه 28 فروردين 1392برچسب:,

  • wezhem-wezhet

    حجت لنگانی

    wezhem-wezhet

    http://wezhem-wezhet.glxblog.com

    وژم و وژت

    جوک

    وژم و وژت

    سلام ممنون از این که به وبلاگ خودتون سر زدید امیدوارم خوشتون بیاد خودم و خودت

    وژم و وژت