اشعار فروغ فرخ زاد
باز هم از چشمه لبهاي من
تشنه اي سيراب شد سيراب شد
باز هم در بستر آغوش من
رهروي در خواب شد در خواب شد
مي روم خسته و افسرده و زار
سوي منزلگه ويرانه خويش
به خدا ميبرم از شهر شما
دل شوريده و ديوانه خويش
بخدا غنچه شادي بودم
دست عشق آمد و از شاخم چيد
شعله آه شدم صد افسوس
که لبم باز برآن لب نرسيد
آن آرزوي گمشده مي رقصد
در پرده هاي مبهم پندارم
نه اميدي که بر آن خوش دل کنم
نه پيغامي نه پيک آشنائي
نه در چشمي نگاه فتنه سازي
نه آهنگ پر از موج صدائي
لاي لاي، پسر کوچک من
ديده بربند،که شب آمده است
ديده بربند،که اين ديو سياه
خون به کف،خنده به لب امده است
سر به دامان من خسته گذار
گوش کن بانگ قدمهايش را
کمر نارون پير شکست
تا که بگذاشت برآن پايش را
کتابي،خلوتي،شعري،سکوتي
مرا مستي و سکر زندگاني است
چه غم گر در بهشتي ره ندارم
که در قلبم بهشتي جاوداني است
نسيم از من هزاران بوسه گرفت
هزاران بوسه بخشديم به خورشيد
در آن زندان که زندانبان تو بودي
شبي بنيادم از يک بوسه لرزيد
ني حال دل سوخته دل بتوان گفت
جانم آن گمشده را جويد
زين همه کوشش بي حاصل
عقل سرگشته به من گويد
عاقبت خط جاده پايان يافت
من رسيده ز ره غبار آلود
تشنه بر چشمه ره نبرد و دريغ
شهر من گور آرزويم بود
امشب به قصه دل من گوش مي كني
فردا مرا چو قصه فراموش مي كني
تو همان به كه نينديشي
به من و درد روانسوزم
كه من از درد نياسايم
كه من از شعله نيفروزم
ديگر نکنم ز روي ناداني
قرباني عشق او غرورم را
شايد که چو بگذرم از او يابم
آن گمشده شادي و سرورم را
از سياهي چرا حذر كردن
شب پر از قطره هاي الماس است
آنچه از شب بجاي مي ماند
عطر سكرآور گل ياس است
شمع ‚ اي شمع چه ميخندي ؟
به شب تيره خاموشم
بخدا مُردم از اين حسرت
که چرا نيست در آغوشم
منم آن مرغ آن مرغي که ديريست
به سر انديشه پرواز دارم
سرود ناله شد در سينه ي تنگ
به حسرتها سر آمد روزگارم
بخدا در دل و جانم نيست
هيچ جز حسرت ديدارش
سوختم از غم و کي باشد
غم من مايه آزارش
ديگر نکنم ز روي ناداني
قرباني عشق او غرورم را
شايد که چو بگذرم از او يابم
آن گمشده شادي و سرورم را
تو همان به كه نينديشي
به من و درد روانسوزم
كه من از درد نياسايم
كه من از شعله نيفروزم
زندگي آيا درون سايه هامان رنگ مي گيرد؟
يا كه ما خود سايه هاي سايه هاي خود هستيم؟
گفتم خموش (آري) و همچون نسيم صبح
لرزان و بي قرار وزيدم به سوي تو
اما تو هيچ بودي و ديدم هنوز هم
در سينه هيچ نيست بجز آرزوي تو
بر تو چون ساحل آغوش گشودم
در دلم بود كه دلدار تو باشم
واي بر من كه ندانستم از اول
روزي آيد كه دل آزار تو باشم
غم آهسته آهسته در چشمانم آب مي شود
پرواز را به خاطر بسپار پرنده مردنيست
چقدر زيبا بودي وقتي دروغ مي گفتي !
آري آغاز دوست داشتن است
گرچه پايان راه ناپيداست
من به پايان نينديشم
كه همين دوست داشتن زيباست
با تو زين سهمگين توفان
كاش ياراي گفتنم باشد
او شراب بوسه مي خواهد ز من
من چه گويم قلب پر اميد را
او به فكر لذت و غافل كه من
طالبم آن لذت جاويد را
آه از اين دل ، آه از اين جام اميد
عاقبت بشكست و كس رازش نخواند
پاييز ، اي مسافر خاك آلوده
در دامنت چه چيز نهان داري
جز برگ هاي مرده و خشكيده
ديگر چه ثروتي داري
عاقبت بند سفر پايم بست
مي روم ، خنده به لب ، خونين دل
مي روم از دل من دست بدار
اي اميد عبث بي حاصل
به چشمي خيره شد شايد بيابد
نهانگاه اميد و آرزو را
دريغا ، آن دو چشم آتش افروز
به دامان گناه افكند او را
چرا اميد بر عشقي عبث بست ؟
چرا در بستر آغوش او خفت ؟
چرا راز دل ديوانه اش را
به گوش عاشقي بيگانه خو گفت ؟
رفتم ، كه گم شوم چو يكي قطره اشك گرم
در لابلاي دامن شبرنگ زندگي
رفتم ، كه در سياهي يك گور بي نشان
فازغ شوم زكشمكش و جنگ زندگي
روحي مشوشم كه شبي بي خبر زخويش
در دامن سكوت بتلخي گريستم
نالان زكرده ها و پشيمان زگفته ها
ديدم كه لايق تو و عشق تو نيستم
اين چه عشقي است كه در دل دارم
من از اين عشق چه حاصل دارم
مي گيريزي زمن و در طلبت
بازهم كوشش باطل دارم
باز لب هاي عطش كرده من
عشق سوزان تو را مي جويد
مي تپد قلبم و با هر تپشي
قصه عشق تو را مي گويد
بخت اگر از تو جدايم كرده
مي گشام گره از بخت ، چه باك
ترسم اين عشق سرانجام مرا
بكشد تا به سراپرده خاك
آن كسي را كه تو مي جويي
كي خيال تو به سر دارد
بس كن اين ناله و زاري را
بس كن او يار دگر دارد
از بيم و اميد عشق رنجورم
آرامش جاودانه مي خواهم
بر حسرت دل دگر نيفزايم
آسايش بيكرانه مي خواهم
پنداشت اگر شبي به سرمستي
در بستر عشق او سحر كردم
شب هاي دگر كه رفته از عمرم
در دامن ديگران به سر كردم
در جستجوي تو و نگاه تو
ديگر ندود نگاه بي تابم
انديشه آن دو چشم رويايي
هرگز نبرد زديدگان خوابم
اكنون منم كه خسته ز دام فريب و مكر
بار دگر به كنج قفس رو نموده ام
بگشاي در كه در همه دوران عمر خويش
جز پشت ميله هاي قفس خوش نبوده ام
بي گمان هرگز كسي چون من نكرد
خويشتن را مايه آزار خويش
جام باده سرنگون و بسترم تهي
سر نهاده ام به روي نامه هاي او
سر نهاده ام كه در ميان اين سطور
جستجو كنم نشاني از وفاي او
من كه پشت پا زدم به هرچه هست و نيست
تا كه كام او زعشق خود روا كنم
لعنت خدا به من اگر بجز جفا
زين سپس به عاشقان با وفا كنم
روزها رفتند و من ديگر
خود نمي دانم كدامينم
آن من سرسخت مغرورم
يا من مغلوب ديرينم؟
اي خواب ، اي سر انگشت كليد باغ هاي سبز
چشم هايت بركه تاريك ماهي هاي آرامش
كولبارت را بروي كودكان گريان من بگشا
و ببر با خو مرا به سرزمين صورتي رنگ پري هاي فراموشي
غرق غم دلم به سينه مي تپد
با تو بي قرار و بي تو بي قرار
واي از آن دمي كه بي خبر زمن
بركشي تو رخت خويش از اين ديار
ديدمت شبي به خواب و سرخوشم
وه ... مگر به خواب ها بينمت
غنچه نيستي كه مست اشتياق
خيزم و ز شاخه ها بچينمت
هر دم از آئينه مي پرسم ملول
چيستم ديگر،به چشمت چيستم؟
ليك در آئينه مي بينم كه ، واي
سايه اي هم زانچه بودم نيستم
آسمان همچو صفحه دل من
روشن از جلوه هاي مهتاب است
امشب از خواب خوش گريزانم
كه خيال تو خوش تر از خواب است
ديگرم گرمي نمي بخشي
عشق ، اي خورشيد يخ بسته
سينه ام صحراي نوميديست
خسته ام ، از عشق هم خسته
بعد از او ديگر چه مي جويم ؟
بعد از او ديگر چه مي پايم ؟
اشك سردي تا بيفشانم
گور گرمي تا بياسايم
آتشي بود و فسرد
رشته اي بود و گسست
دل چو از بند تو رست
جام جادوئي اندوه شكست
شادم كه در شرار تو مي سوزم
شادم كه در خيال تو مي گريم
شادم كه بعد از ول تو باز اينسان
در عشق بي زوال تو مي گريم
پنداشتي كه چون ز تو بگسستم
ديگر مرا خيال تو در سر نيست
اما چه گويمت كه جز اين آتش
بر جان من شراره ديگر نيست
غم نيست گر كشيده حصاري سخت
بين من و تو پيكر صحراها
من آن كبوترم كه به تنهايي
پر مي كشم به پهنه درياها
به چشم خويش ديدم آن شب اي خدا
كه جام خود به جام ديگري زدي
چو فال حافظ آن ميانه باز شد
تو فال خود به نام ديگري زدي
اگر بسويت اين چنين دويده ام
به عشق عاشقم نه بر وصال تو
به ظلمت شبان بي فروغ من
خيال عشق خوشتر از خيال تو
چهره خورشيد شهرما دريغا سخت تاريك است !
فردا اگر زره نمي آمد
من تا ابد كنار تو مي ماندم
من تا ابد ترانه عشقم را
در آفتاب عشق تو مي خواندم
بار دگر نگاه پريشانم
برگشت لال و خسته به سوي تو
مي خواستم كه با تو سخن گويد
اما خموش ماند به روي تو
آه اي زندگي منم كه هنوز
با همه پوچي از تو لبريزم
بعدها نام مرا باران و باد
نرم مي شويند از رخسار سنگ
گور من گمنان مي ماند به راه
فارغ از افسانه هاي نام و ننگ
از دريچه ام نگاه مي كنم
جز طنين يك ترانه نيستم
جاودانه نيستم
اي دو چشمانت چمنزاران من
داغ چشمت خورده بر چشمان من
پيشاز اينت گر كه در خود داشتم
هر كسي را تو نمي انگاشتم
اين دگر من نيستم ، من نيستم
حيف از آن عمري كه با من زيستم
ديگر كسي به عشق نينديشيد
ديگر كسي به فتح نينديشيد
و هيچ كس
ديگر به هيچ چيز نينديشيد
سخن از پيوند سست دو نام
و هم آغوشي در اوراق كهنه يك دفتر نيست
سخن از گيسوي خوشبخت من است
با شقايق هاي سوخته بوسه تو
اي يار ، اي يگانه ترين يار
چه ابرهاي سياهي در انتظار روز ميهماني خورشيدند
رفتم ، مرا ببخش و مگو او وفا نداشت
راهي بجز گريز برايم نمانده بود
اين عشق آتشين پر از عشق بي اميد
در وادي گناه و جنونم كشانده بود
اي سينه در حرارت سوزان خود بسوز
ديگر سراغ شعله آتش زمن مگير
مي خواستم كه شعله شوم سركشي كنم
مرغي شدم به كنج قفس بسته و اسير
ديدمت ، واي چه ديداري ، واي
اين چه ديدار دل آزاري بود
بي گمان برده اي از ياد آن عهد
كه مرا با تو سر و كاري بود
ديگر به هواي لحظه ديدار
دنبال تو در بدر نمي گردم
دنبال تو اي اميد بي حاصل
ديوانه و بي خبر نمي گردم
اي بس بهارها كه بهاري نداشتم !
با دلي كه بوئي از وفا نبرده است
جور بيكرانه و بهانه خوشتر است
در كنار اين مصاحبان خود پسند
ناز و عشوه هاي زيركانه خوشتر است
ديگر به هواي لحظه ديدار
دنبال تو در بدر نمي گردم
دنبال تو اي اميد بي حاصل
ديوانه و بي خبر نمي گردم
آري اين منم كه در دل سكوت شب
نامه هاي عاشقانه پاره مي كنم
اي ستاره ها اگر به من مدد كنيد
دامن از غمش پر از ستاره مي كنم
بيچاره دل كه با همه اميد و اشتياق
بشكست و شد به دست تو زندان عشق من
در شط خويش رفتي و رفتي از اين ديار
اي شاخه شكسته ز طوفان عشق من